ناگفته های زندگی یک پزشک!

نوشتن از زندگیـ از عشق از احساس های نهفته از تغییرها :)

ناگفته های زندگی یک پزشک!

نوشتن از زندگیـ از عشق از احساس های نهفته از تغییرها :)

خانه ی کوچک من
ناگفته های زندگی یک پزشک!

این گوشه ی دنج جایی ست برای حرف های ناتمام من...
روزهای زندگیم ..
و خاطراتی که نمیخواهم گم شوند در لابه لای ذهنم که گاه آشفته و گاه چون کتابخانه آرام است :)




اسم نوشته هام
ud>
نوشته های آخر
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
۱۵ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۴۱

آزمون رانندگی

هر طور بود ب سختی خواندم و صب رفتم آموزشگاه که امتحان بدم

امتحان را با یک غلط فقط و تنها یک غلط دادم و خیالم راحت شد

از 16 نفر 9نفر مردود شدند!!

حالا فقط میماند یک توشهری ناقابل که آن هم میخواهم بار اول بروم بدهم و تمامش کنم بالاخره از بس روی اعصاب بود این مدت...

حالا نمیدانم بروم 5شنبه بدهم یا بگذارم برای فرجه ها که می آیم ...

یک نفر آدم شلخته آمده بود امتحان بدهد ینی به قدری این فرد شلخته و کثیف بود انگار در غار زندگی میکرد

بار 54 مش بود که رد میشد...

۱۴ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۳۸

یهو یادم افتاده

دارم با لپتاب بازی آنلاین میکنم یادم می آید چندوقت است وبلاگی دارم !

آخرین مطلبم برای مهر پارسال است چقدر این روزها زود میگذرند....

من هنوز در خانه ام و تصمیمم برای رفتن  به دانشگاه جمعه است

بعد از دوسال از ترس اینکه مدت این پرونده کلاس گواهینامه ام تمام نشود فردا باید بروم و این آزمون لعنتی را بدهم خداکند همان بار اول قبول شوم

بعدش هم به امید خدا توشهری را بدهم و خلاص اینگونه پولمان هم هدر نمیرود!

این ترم درسا سنگین تر از ترم گشته نیست اما نمیشود نخواند و من هنوز شروع به خواندن نکرده ام ....

دلم تابستان و ماندن در خانه را میخواهد :)


۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۸:۱۰

این روزها..

سلام !
این هفته را تعطیل کرده ایم و آمده ام به خانه
باوزم نمیشود یک سال گذشت . من ترم 3 را میگذرانم
درسها واقعا سخت شده و قابل مقایسه با دو ترم گذشته نیست...
اتفاقات تازه ای بین بچه های کلاس رخ داده است..
قرار بود یک پول خوبی از فروش دی وی دی های آموزشی گیرم بیاد که متاسفانه شانس یاری نکرد...
نمیدانم واقعا واقعا همانطور که میگوید مرا دوست دارد یانه
رفتار و حرف هایش با همه آنهایی که تابحال ابراز علاقه کرده اند متفاوت است...
اما من هنوز مرددم دلم میخواهد همسرم پزشک باشد اما دلیل خوبی برای رد کردن  یک مهندس نیست...
نمیدانم نگاه به چه چیز بهتر است.
درسها مانده است و من دو روز است که تنها کار مفیدم جزوه نوشتن است...
خداکند این جوش که نمیدانم از کجا پیدایش شد تا 2 روز دیگر برود...
حال و هوای این روزها را دوست دارم اما نمیدانم چرا همیشه این موقع ها که دلم بیرون رفتن میخواهد روی صورتم جوشی خودنمایی میکند :(
۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۲۴

عید و روزهای آخر

چند هفته ایست عادت کزده ام به دیر بیدار شدن 10-11 صبح یا بهتر بگویم دم دمای ظهر بیدار میشوم...

مانتو را داده ام برایم دکمه ریلی کند .از آرایشگاه وقت گرفته ام برای صبح پنج شنبه..

باید یک وقت دکتر بگیرم تا قبل از رفتن..

دلم میخواست امروز ناهار یکی دعوتمان کند عجیب هوس مهمانی کرده ام...

این ترم باید سرسختانه درس بخوانم معدل این ترم بی نهایت مهم است برایم..

 عنوان این مطلیم  مرا یاد بهار و عید نوروز انداخت چقد روزها و ماه ها به سرعت سپری میشود.!

از محیط کلاسمان چندان خوشم نمی اید حس نزدیکی با همکلاسی هایم ندارم .

اما باید درس خواند و به این حاشیه ها فکر نکرد:)


۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۴۳

کفش

هنوز کفش  مناسب را پیدا نکزده ام ...

به کفش هایی که دارم برای روز اول فکر میکنم تا باز هم یگردم ..

ذوق رفتن در من نیست اما راه دیگری هم نیست..

دوس دارم یه اتفاق خوب خوب خوب تا آخر این ترم برایم بیوفتد و من از خوشحالی بال دراورم :)


۲۵ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۲۶

شروع به نوشتن در بلاگ :)

این روزها روزهای آخر تابستان 95..
این تابستان نیز چون برق و باد گذشت ...
من قبل ترها در دوران شیرین دبیرستان وبلاگی داشتم  در بلاگفا
دوست دارم از روزهایم بنویسم از سختی های درس خواندن در شهری دیگر....
از دانشگاه از خودم از احساساتم از این روزهای 20سالگی...
از عشق شیرینم که تازه به وصالش رسیده ام "پزشکی" را میگویم :)